پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را


دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را

شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم


صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را

بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار


دایم به آهن است سر و کار سنگ را

از تیغ آبدار نترسند پردلان


از چار موجه نیست محابا نهنگ را

از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است


بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را

حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی


رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را

شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو


در راستان اثر نبود ریو و رنگ را

دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو


چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!

تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل


صائب مده ز دست می لاله رنگ را